چهارشنبه دهم تیر 1388
کارل مالدن مرد
برای امروز یک متن دیگر نوشته بودم که همین الان فهمیدم کارل مالدن هم در 97 سالگی مرد. از آن بازیگرهایی که اولین بار اسماش را از پدرم شنیدم. خوش قیافه نبود و یکی از بهترین نقش دومهای سینما. پس عقدهها و ناکامیها و کمبودها مال او بود نه قهرمان. از جمله در «اتوبوسی به نام هوس» و «در بارانداز» و «سربازهای یک چشم»هر سه در کنار براندو، «پاتن» در کنار جرج سی اسکات، «پرنده باز آلکاتراز» در کنار برت لنکستر، «ششلول بند» در کنار گریگوری پک، «جایی که پیادهرو تمام میشود» در کنار دانا اندروز (چه صورتی دارد این اندروز)، «اعتراف میکنم» در کنار مونتی کلیفت و از این قبیل. این هم عکساش اگر قهرمان همه این فیلمها را شناختید و کارل مالدن را نه:
سه شنبه نهم تیر 1388
دوست بسیار عزیزم نیما حسنینسب و همسرش آرزو فراهانی، در غم از دست دادن عزیزی سوگوارند. این شد که نشد این دو سه روزه چیزی بنویسم. - و میدانم که این دفعه دوم در این روزهاست، ولی در این روزهای اندوه دارم تقلب میکنم و یک بار دیگر یادداشتی را که صوفیا نصرالهی برای وبلاگاش نوشته، این جا هم میآورم. برای دوستانم دعا کنید رفقا.
-کوچولوئک، این قضیه مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیش تر نیست، مگه نه؟
جوابی به سوال من نداد اما گفت:- چیزی که مهم است با چشم سر دیده نمی شود.
-مسلم است.
-در مورد یک گل هم همین طور است. اگر گلی را که در یک ستاره دیگر است دوست داشته باشی، شب، تماشای آسمان لطفی پیدا می کند. همه ستاره ها غرق گل می شوند.
-مسلم است...
-در مورد آب هم همین طور است. آبی که تو به من دادی، به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی می مانست.....یادت که هست....چه خوب بود.
-مسلم است...
-شب به شب ستاره ها را نگاه می کنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم.اما چه بهتر! آن هم برای تو می شود یکی از ستاره ها، و آن وقت تو دوست می داری که همه ستاره ها را تماشا کنی....همه شان دوست های تو می شوند....راستی می خواهم هدیه ای بت بدهم...
و دوباره خندید.
-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک!من عاشق شنیدن این خنده ام!
-هدیه من هم درست همین است....درست مثل آب.
-چی میخوای بگی؟
-مردم ستاره هایی دارند که یکجور نیستند. برای بعضی ها که به سفر می روند ستاره ها راهنما هستند.برای بعضی دیگر فقط یک مشت روشنایی سوسو زنند. برای بعضی ها که اهل دانش اند هر ستاره معمایی است. اما این ستاره ها، همه شان زبان در کام کشیده و خاموشند.فقط تو یکی، ستاره هایی خواهی داشت که دیارالبشری مثلش را ندارد.
-چی می خوای بگی؟
-نه این که من تو یکی از ستاره ها هستم؟نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟...خب هر شب که به آسمان نگاه کنی برات مثل این خواهد بود که همه ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
-و خاطرت که تسلا پیدا کرد(بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلا پیدا می کند)از آشنایی با من خوشحال می شوی. دوست همیشگی من باقی می مانی و هوس می کنی با من بخندی. و پاره ای وقت ها همین جوری، برای تفریح، پنجره اتاقت را وا می کنی...و دوستانت از این که می بینند تو به آسمان نگاه می کنی و می خندی حسابی تعجب می کنند. آن وقت تو بهشان می گویی:«آره ستاره ها همیشه مرا به خنده می اندازند!» و آن ها هم یقین شان می شود که تو پاک عقلت را از دست داده ای. می بینی چه کلک حسابی بهت زده ام....
و باز زد زیر خنده.
***************************
.........................
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است.
می ترسی- به تو بگویم- از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
می بری...
پی نوشت: نه مسافر کوچولو و نه شعر بامداد هیچ کدام برای تسلی نیست دوستان خوبم که می دانم غم تان انقدر بزرگ و عمیق است که کلمات برای تسلی دادن و تسلیت گفتن به کار نمی آیند. این ها فقط برای این است که بگویم: ما هستیم. کنارتان و همدردتان.
شنبه ششم تیر 1388
فیلمهای خوب این جوریاند. هر دفعه به چیزی برمیخوری که دفعههای قبل در آنها ندیدهای. این دفعه توجهام جلب شد به صحنهای از «سرقت الماس» پیتر ییتس و ویلیام گلدمن. اول فیلم بود و رابرت ردفورد برای بار نمیدانم چندم از زندان آزاد شده بود و لباسهایش زیر بغلاش بود، که یک آقای کچل سبیلو که ادعا میکرد هر زندانی میرود، ردفورد را هم میآورند همان جا، جلویش را گرفت و گفت: تا نذاری بهات اندرز بدم، نمیذارم از این جا بری!
بعدالتحریر: همین الان چشمام افتاد به بخش آخر روزنوشت دیروز: «بعضیها مادرند...»
جمعه پنجم تیر 1388
مایکل جکسن مرد
باز باز اضافه شده: انگار قسمت نیست امشب از پای لب تاب بلند شوم. این کامنت شیده درباره مایکل جکسن دیوانهام کرد:
بعضی ها به دنیا می ایند که کنار رودخانه بشینند به بعضی ها صاعقه می زند بعضی ها در موسیقی استعداد دارند بعضی ها شنا می کنند بعضی ها مادرند . . . و بعضی ها می رقصند.
یادتان هست که: دیالوگی از ماجرای شگفتانگیز بنجامین باتن، که اتفاقا امروز نسخه blu-rayاش گیرم آمد. جالب است که نسخه نمایش خانگی فیلم را کمپانی کرایتریون عرضه کرده که معمولا سراغ چنین فیلمهایی آن هم بعد از اکران اولشان نمیرود.لابد فهمیده که این فیلمی است که قرار است کلاسیک شود!
باز اضافه شده: صوفیا به روز کرده. معلوم است درباره چی و کی. (امشب میخواهم «دایره سرخ» ملویل را ببینم راستی.)
اضافه شده: میتوانید حرفهای استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی را درباره مایکل در سایت بخوانید. این عکساش با پل مککارتنی جالب بود که بهاش برخوردم. میگویند با پل مککارتنی رفیق بوده و مینشستهاند با هم کارتون تماشا میکردهاند! هر دو کلکسیونر کارتون بودهاند. صورتها خوب و سرحال است.
مایکل جکسن مرد. من که هوادارش نبودم و خاطرهای ازش ندارم. ولی کامنت صوفیا نصرالهی نشان میدهد که مایکل جکسن که دیشب مرد، و همین حالا تیتر اصلی همه خبرگزاریهای مهم جهان است (CNN دارد یادآوری میکند آلبوم تریلرش 100 میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته - این یعنی پرفروشترین آلبوم تاریخ موسیقی - و یکی از اجراهای دوران کودکیاش را نشان میدهد) چه قدر برای خیلیها مهم بوده. آدمها معمولا یک دورهای و یک زمانی، عاشق چیزی یا پدیده ای میشوند و بعد فراموشاش میکنند تا بعدا وقت مرگ، دوباره یادش بیفتند. الان دقیقا یادم نیست. به نظرم پراگ بود که بعد از فروپاشی کمونیسم، مجسمه لنین بود، استالین بود، چی بود را کشیدند پایین و جایش مجسمه مایکل جکسن گذاشتند.
پس این از کامنت صوفیا؛ و باقی بچهها هم در این باره چیزهایی نوشتهاند و خبرهایی دادهاند. کامنتهای امروز اصلا کلا خوب است. از جمله کامنت ح.گ و جواد (جواب دادم رفیق) و راستی فرح فاوست هم مرده و چه قدر بدشانسی وقتی لحطه مرگات با خبر مرگ یکی مثل مایکل جکسن یکی میشود:
صوفیا: خط اول کامنت امیر صباغ رو خوندم ولی به بقیه ش نرسیدم. انقدر خوبه که باید یه روزم رو استثنایی براش بذارم. اما امروز اشکهای من مال چیز دیگه ایه!این کامنتیه تقدیم به مایکل جکسون و رقص باشکوه پاهاش. هیچ چیزی دردناک تر از شنیدن مرگ اسطوره ها نیست. حالا اسطوره در هر چیزی که باشند. مهم اینه که دنیا یه آدم بزرگش رو از دست داده و شاید سال ها و قرن ها طول بکشه که آدم بزرگ دیگه ای مثل اون جایگزینش بشه. جای خالیه آدمهای بزرگ همیشه بدجوری احساس میشه. مایکل جکسون دیروز مرده. اگه بشه لفظ مردن رو برای این آدمها هم به کار برد. اسطوره دنیای موسیقی. اگه تصاویر طرفدارانش جلوی در بیمارستان رو دیده باشید، اگه یادتون بیاد که طرفدارانش چه طور توی کنسرتهاش غش می کردن و کارشون به بیمارستان می کشید و حتی میمردن الان معنی این اسطوره رو بهتر می فهمید. فراتر از مرزها و سیاه و سفید و زرد بود. کارش رو خوب بلد بود، بهتر از هر کس دیگه ای و از کارش برای خوشحال کردن میلیون ها نفر استفاده می کرد. فقط فعال سیاسی و اجتماعی نبود. بیش از این ها بود. برای لذت و شادی مردم می خوند و می رقصید. برای همین هم هر فعالیت انسان دوستانه ای که داشت بیشتر به آدم می چسبید. هرگز فقط در نقش یک انسان دوست ظاهر نشد. هنرمندی بود که هنرش رو و نتیجه هنرش و تاثیری که روی مردم داشت رو به کارهای خیریه، به دوستی و صلح اختصاص می داد. وقتی به دادگاه رفت حتی لحظه ای هم اعتماد طرفدارانش نسبت بهش خدشه دار نشد. مردم سرتاسر دنیا جمع می شدند تا بگند که چقدر دوستش دارند و باورشون نمیشه که چنین اتهاماتی به هنرمند محبوبشون زده میشه. و وقتی تبرئه شد( البته دوستان متعصب ناراحت نشوند. این قیاس مع الفارق است) مثل گذشتن سیاوش از آتش بود. هنوز جشن میلیون ها هوادارش را در سرتاسر دنیا به یاد دارم. به جرات می توانم بگویم رقص بینظیرش بهترین تصویری است که از پایکوبی و سرشار بودن و آزادی می توان در ذهن داشت. آن پاهای آزاد از هر بند در بیلی جین که کاملا به فرمانش بودند. MOVE ROCKهایی که ابداع کننده اش خود مایکل بود و بعد از او هم هیچ کس نتوانست به آن خوبی چنین رقصی را اجرا کند چون رقص مایکل جکسون فقط حرکت صرف نبود. یک اثر هنری کامل بامعنا بود. هر حرکت پایش کامل بود. درست مثل نویسنده ای که با قلمش کلمات زیبا و با معنی روی کاغذ ثبت می کند تا یک اثر هنری پدید آورد و اگر آن کلمات به دست نااهلش بیفتد دیگر بی معنی می شوند. همه این ها را گفتم ام رفتن مایکل جکسون برای من یک نشان دیگر هم داشت. این هم یکی دیگر از خاطرات زنده و جاندار کودکی و اوایل نوجوانی ام بود که رفت. مثل این است که یکی تکه ای از بچگی ات را کنده باشد و با خودش برده باشد. 6-7ساله بودم دایی ام دوست خلبانی داشت که برایمان ویدیوهای آخرین کارهای مایکل جکسون را از آن طرف می آورد. یادش بخیر که شبها می نشستیم و تا 3-4صبح با هم غرق ویدیوهای زیبای مایکل جکسون می شدیم. چه روزگار غریبی. انگار صد سال از آن موقع گذشته. حالا دیگر مایکل جکسون مرده، دایی ام ایران نیست و پدرم ساعت ده شب می خوابد. پ.ن: نمی توانم از مایکل جکسون بگویم بدون اشاره به موزیک ویدیویTHE EARTH SONG. تا همین امروز هنوز ویدیویی ندیدم که به این اندازه تاثیرگذار و زیبا باشد. و این یکی آهنگ خود مایکل که به درد امروزهای ما هم می خورد. و یاد این چند هفته اخیر هم هست: آهنگ YOU ARE NOT ALONE. آن هم وقتی همه مردم روی کره زمین دست همدیگر را گرفته اند و یک حلقه انسانی بزرگ روی کره زمان تشکیل داده اند. از هر رنگ و نژادی.... Another day has gone I'm still all alone How could this be You're not here with me You never said goodbye Someone tell me why Did you have to go And leave my world so cold Everyday I sit and ask myself How did love slip away Something whispers in my ear and says That you are not alone For I am here with you Though you're far away I am here to stay You are not alone I am here with you Though we're far apart You're always in my heart You are not alone
پنجشنبه سوم تیر 1388
عجب آدم رومانتیک مزخرفی شدهام. این کامنت امیر صباغ را خواندم و کلی گریه کردم:
«گروهی متخصص و محقق در يک تحقيق سوالي را از گروهي کودک خردسال پرسيده بودند که پاسخهايي که بچهها دادند عميق ترو متفکرانه تر از تصورات بود.سوال اين بود: معني عشق چيست؟ - وقتي کسي شما رو دوست داره، اسم شما رو متفاوت از بقيه ميگه. وقتي اون شما رو صدا ميکنه احساس ميکني که اسمت از جاي مطمئني به زبون آورده شده.(بيلي - 4 ساله) - مادر بزرگ من از وقتي آرتروز گرفته نميتونه خم بشه و ناخنهاش رو لاک بزنه پدر بزرگم هميشه اين کار رو براش مي کنه حتي حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، اين عشقه. (ربکا - 8 ساله) - عشق وقتيه که شما براي غذا خوردن ميرين بيرون و بيشتر سيب زميني سرخ شده خودتون رو ميدهيد به دوستتون بدون اينکه از اون انتظار داشته باشيد که کمي از غذاي خودشو بده به شما. (کريستي - 6 ساله) - عشق يعني وقتي که مامان من براي بابام قهوه درست ميکنه و قبل از اينکه بدش به بابا امتحانش ميکنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. (دني - 7 ساله) - عشق اون چيزيه که لبخند رو وقتي که خستهاي به لبت مياره . (تري - 4 ساله) - عشق همون باز کردن کادوهاي کريسمسه به شرطي که يه لحظه دست نگه داري و فقط با دقت گوش کني. (بابي - 7 ساله) - اگه ميخواهي دوست داشتن رو بهتر ياد بگيري، بايد از دوستي که بيشتر از همه ازش متنفري شروع کني. (نيکا 7 – ساله) - عشق اون موقعس که تو به پسره ميگي که از تي شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز ميپوشتش. (نوئل - 7 ساله) - عشق مثل يه پيرزن کوچولو و يه پيرمرد کوچولو ميمونه که هنوز با هم دوست هستن حتي بعد از اينکه همديگر رو خيلي خوب ميشناسن. (تامي - 6 ساله) - موقع تکنوازي پيانو، من تنهايي روي سن بودم و خيلي هم ترسيده بودم. به تمام مردمي که منو نگاه ميکردن نگاه کردم و بابام رو ديدم که وول ميخوره و لبخند ميزد اون تنها کسي بود که اين کار رو ميکرد. من ديگه نترسيدم. (کيندي 8 – ساله) - مامانم منو بيشتر از هر کس ديگهاي دوست داره چون هيچ کس ديگهاي شبها منو نميبوسه تا خوابم ببره. (کلر - 6 ساله) - عشق اون موقعي هست که مامان بهترين تيکه مرغ رو ميده به بابا. (الين - 5 ساله) - عشق زمانيه که مامان، بابا رو خندان مي بينه و بهش ميگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تيپ تره. (کريس - 7 ساله) - عشق وقتيه که سگت ميپره بقلت و صورتت رو ليس مي زنه حتي اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشي. (مريآن- 4 ساله) - ميدونم که خواهر بزرگترم منو خيلي دوست داره بخاطر اينکه تمام لباسهاي قديمي خودشو ميده به من و خودش مجبور ميشه بره بيرون تا لباسهاي جديد بگيره. (لورن - 4 ساله) - وقتي شما کسي رو دوست داريد موقع حرکت از مژه هاتون ستارههاي کوچولويي خارج ميشن. (کارل - 7 ساله) - دوست داشتن اون وقتي هست که مامان صداي بابا رو موقع دستشويي ميشنود ولي بنظرش چندش آور نميآد. (مارک - 6 ساله)»
بعدالتحریر: به همین مناسبت و به خاطر این روز رومانتیک، امروز یک پیشنهاد فوق تکراری برای همه دوستان دارم: کازابلانکا که تازه این روزها دارم دلیل جذابیتاش را درک میکنم و این دیالوگاش: «دنیای بزرگیه و توی این دنیای بزرگ ایلزا، هیچ کس گرفتاریای سه تا آدم کوچولو براش مهم نیست.» حالا تازه دارم شخصیت ریک بلیناش را درک میکنم؛ زندگیاش و تصمیمهایش. این ملودرام آبکی معروف عشق و جنگ، بزرگتر از آن بود که تا زندگیاش نمیکردی، نمیفهمیدیاش.
سهشنبه دوم تیر 1388
در فیلم «یکی از آشیانه فاخته پرید»، ساخته میلوش فورمن، جک نیکلسن در نقش راندال پی مکمورفی یک دانه سیگار برمیدارد و نصفاش میکند و برای دیوانههای دور و برش توضیح میدهد که: «بفهمین که اسم این، یه نصفه سیگار نیست. این دیگه هیچی نیست.» [این هم از پیشنهاد امروز]
بعدالتحریر یک: میگویند مهدی آذریزدی در بستر بیماری است. شما هم به اندازه من مدیون و ممنوناش هستید برای هشت جلد کتاب: «قصههای خوب برای بچههای خوب»؟
بعدالتحریر دو: عکسهای تازهای از فیلم تازه تیم برتون درآمده و وحید گذاشته در بخش سینمای جهان. نگاهشان کنید.
...و این که به تماشای هر فیلمی از ژانپیر ملویل و پیشنهادهای خودتان در کامنتها ادامه دهید.
راستی بچهها، ببینید هیچ جوری میتوانید لینک دانلود این فیلم آلن دلون را در اینترنت برایم پیدا کنید؟ L'insoumis دست نیاز و این حرفها.
و بالاخره: چه قدر این عکس از این دکه تلفن، یاد زودیاکام میاندازد. یک شاهکار از دیوید فینچر:
دوشنبه اول تیر 1388
پناه بردهایم به سینما و قرار است برای این روزها به همدیگر فیلم پیشنهاد بدهیم. آثار ژان پیر ملویل به کنار (که باز توصیه میکنم در این روزها به تماشای آن!) میخواهم یک فیلم کمدی پیشنهاد کنم: ملاقات با خانواده فاکر. جایی که خانواده محافظهکار یک مامور امنیتی سازمان امنیت ملی آمریکا، با بازی رابرت دنیرو مجبور میشود چند روزی در کنار خانواده داستین هافمن لذت طلب صلحجو (که طبعا به وقتاش اهل دفاع از آرمانهای اعلای خانواده است) سر کند. ونسا ردگریو، بازیگر مبارز متعهد معروف دهه 1960 و 1970 (که حضورش در «جولیا»ی فرد زینهمن، مثل یک جواهر است) گفته بود که این کمدی پرفروش میتواند بهترین فیلم سال باشد. داستین هافمن هم در صحنهای از فیلم، جلوی اتوبوس دنیروی محافظهکار دراز میکشد و میگوید در دهه 1960 مشکلاتشان را این طوری حل میکردهاند. و خود دنیرو دو سال بعد بازی در این فیلم، «شبان خوب» را ساخت؛ که خودش یکی از مهمترین فیلمها در مسیر شناخت هدف و انگیزه شخصیتهایی از همان نوع - که شکل طنزآمیزشان را در ملاقات با خانواده فاکر بازی کرده بود - به حساب میآید و البته درباره پایهگذاری سازمان امنیت ملی آمریکا: اف بی آی. فیلمی در این باره که آدمهایی فرمان میدهند که خودشان انسانهای فرمانبری هستند. بورخس هم جملهای با همین مضمون داشت: فرمانده و فرمانبر، هر دو انسانهای نابالغی هستند... این زنجیره را دیگر باید قطع کنیم. وگرنه همین جور اسم هنرمندان دیگری هم وسط میآید. حواستان هست که: «جولیا» و «شبان خوب» پیشنهادهای دیگر این روز ما هستند. اسمشان همین طوری آمد وسط و... البته جواب داد.
یکشنبه 31 خرداد 1388
نمیدانم گفتن این حرفها در چنین شرایطی چه فدر دلخوشکنک است. اما مثل همیشه خوب است که هر چه به فکرم میرسد؛ قبلاش توی کامنتها میآید. از جمله این پیشنهاد کاوه اسماعیلی که در این لحظه و اوضاع و احوال، تماشای چه فیلمهایی را پیشنهاد میکند. و البته اگر حواستان به خط قرمزها هست، دلیلاش را هم بنویسد. این کاری بود که میخواستم شروع کنم. میخواستم بزنم به سینما تا چند وقت تا ببینیم چه میشود و هر روزی؛ دو روزی؛ صحبت درباره یک فیلم. فعلا که من با ملویل شروع کردهام و شما هم ادامه بدهید. به خصوص با این کامنت «بیخوابی» که با نقل این جمله از «دایره سرخ»، یکی از کلیدهای سینمای این استاد بزرگ را رو کرده است: هیچ چیز نمیتونه ذات یک مرد رو تغییر بده! .بعد هم این خبر بود که میخواستم این جا بیاورم و قبل از من امیر صباغ در کامنتاش آورده. کاملاش را این جا بخوانید و از دست ندهید: (آن هم در روزگاری که صحبت کردن از فیلم و فوتبال و زندگی، دیگر همه هدف و همه کار و همه عشقام نیست.)
دختر 10 ساله پس از دیدن "بالا" به آسمان رفت
دخترک 10 ساله آمریکایی که آخرین آرزویش پیش از مرگ دیدن انیمیشن "بالا" بود، به لطف مدیران استودیو پیکسار ـ دیسنی به آروزی خود رسید و از دنیا رفت.
به گزارش خبرنگار مهر، اسوشیتدپرس اعلام کرد کولبی کورتین 10 ساله که به سرطان مبتلا بود و مشتاقانه دوست داشت "بالا" را ببیند، به دلیل ضعف شدید جسمی نمیتوانست به سینما برود. اما به لطف یکی از دوستان خانوادگی که به مدیران استودیو پیکسار دسترسی داشت، نسخه DVD فیلم را تماشا کرد و همان شب از دنیا رفت.
مادر کولبی میگوید: از دخترم پرسیدم میتواند تا به نمایش درآمدن فیلم منتظر بماند. گفت برای مردن آماده است، اما تا آمدن "بالا" منتظر میماند. وقتی فیلم را دیدم، واقعا هیچ درکی از محتوا و مضمون آن نداشتم. فقط معنی کلمه بالا را میدانستم و قسم میخورم برای من "بالا" یعنی اینکه کولبی قرار است بالا برود، بالا در آسمانها.
کولبی که از سال 2005 به سرطان عروق مبتلا شده بود، ماه آوریل تبلیغات "بالا" را دید و از همان زمان به تماشای این فیلم علاقه نشان داد. اما وضع جسمانی او این اواخر رو به وخامت گذاشت و شرکتی هم که قول داده بود برای بردن کولبی به سالن سینما به او ویلچر برساند، به وعده خود عمل نکرد. بعد هم بیماری او چنان شدت گرفت که نتوانست از خانه بیرون برود.
تماس دوست خانوادگی کورتینها با مدیران دو استودیو پیکسار و دیسنی نتیجه داد و آنها بعد از اطلاع از ماجرا تصمیم گرفتند یک نسخه DVD از فیلم روی پرده خود به در خانه کولبی کوچولو بفرستند. کارمند پیکسار همراه با "بالا" عروسکهای شخصیتهای کارتون و چند یادگاری دیگر هم از این فیلم برای کودک بیمار آورد.
کولبی به قدری بیمار بود که حتی نمیتوانست چشمان خود را برای دیدن فیلم باز کند و مادر مهربانانه کنار تخت صحنهها را برایش توصیف میکرد. وقتی مادر از دخترش پرسید که آیا فیلم را دوست داشته یا نه، کولبی کوچولو سر خود را به نشانه رضایت تکان داد. کارمند پیکسار پس از پایان فیلم نسخه DVD "بالا" را با خود برد؛ با چشمهایی پر از اشک.
کولبی کوچولو که به آخرین آرزوی عمر کوتاهش رسیده بود، همان شب در حالی از دنیا رفت که پدر و مادرش بر بالین او حاضر بودند. حالا مهمترین یادگاری کولبی برای پدر و مادر عروسکهایی است که دخترک هنگام دیدن فیلم در دست داشت؛ نشانههایی از آخرین آرزوی برآورده شده او.
"بالا" داستان پیرمردی بدخلاق است که پس از مرگ همسرش تصمیم میگیرد آروزی مشترکشان را برآورد کند. او هزاران بادکنک به سقف خانه خود میبندد و برای دیدن آمریکای جنوبی به آسمان میرود. اما پیرمرد در این سفر تنها نیست و یک بچه شیطان و دوستداشتنی هم او را همراهی میکند.
شنبه 30 خرداد 1388
برگردیم به دنیای سینما؛ با دو خبر خوب که شاید زیادی شخصی باشد. اول این که فیلم پارسال استیفن چو که از تماشایش لذت بردم، یعنی سی جی سون، در چین آن قدر فروخته که میخواهند کارتوناش را بسازند. خوشحال شدم که مردم این قدر فیلم سازنده «کنگ فو هاسل» را دوست داشتند. بعد هم این که ملت، چه تماشاگر و چه منتقد سینما، فیلم تازه استاد فرانسیس کوپولا را دوست داشتهاند. و این دومی که واقعا یک خبر خوب بود. ... و این عکس استاد است در 1980 با جری گارسیا. راک خوب و سینمای خوب، معمولا یک جایی به هم میرسند.
چهارشنبه 27 خرداد 1388
سکوت - 3
الف - راهپیمایی آرام امروز میدان هفت تیر و خیابان کریمخان بود و بچهها داشتند در سکوت کامل راه خودشان را میرفتند که از تماشای دستهای برافراشته مرد میانسالی از پنجره مرتفع یکی از ساختمانهای عظیم اطراف به وجد آمدند. و بعد تا آمدند وجدشان را ابراز کنند، مرد دستهایش را آورد پایین و انگشتاش را روی لبخندش گذاشت که: ساکت.
ب- و این هم برای خودش یک سکوت دیگر بود. یادتان هست که چه قدر همیشه در این کافه از رابطه میان ذهن باز با دریبلهای علی کریمی حرف میزدیم؟
سه شنبه 26 خرداد 1388
سکوت -2 Silence like a cancer grows
همچنان به دنبال اشکال مختلف این سکوت جذابام. از جمله وقتی امروز و در برابر چشمهای حیرت زده من، معترضان در بالای خیابان ولی عصر و رو به روی صدا و سیما، صدا و سیمایی که خودش یک رسانه پر سر و صداست؛ باز در سکوت کامل، تنها نشستند. این روزها یکی باید ارتباط این جنبش تازه را با ذن و مدیتیشن کشف کند! حجم انبوهی از سکوت. و امروز به فکر افتادم چی میشد اگر مثل فیلم «بابی» امیلیو استهوز، وقتی نامزد مورد علاقه این معترضان برای سخنرانی پشت بلندگو میرفت، عوض هر جور حرف و صدایی، ترانه «Sound of Silence» (صدای سکوت) سایمن و گارفنکل در فضا پخش شود.
و بعد یک نکته دیگر که دیروز یادم رفت بگویم: لعنت به هر چه آدم ناامید است. این روزها راهاش را بکشد و از این کافه برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
...Fools said i,you do not know
Silence like a cancer grows.
Hear my words that I might teach you,
Take my arms that I might reach you.
But my words like silent raindrops fell,
And echoed
In the wells of silence
And the people bowed and prayed
To the neon God they made.
And the sign flashed out its warning,
In the words that it was forming.
And the signs said, the words of the prophets
Are written on the subway walls
And tenement halls.
And whisperd in the sounds of silence.
(راستی بچهها ببخشبد بابت کامنتهای دیروزتان که تکه پاره آنلاین شده بود و بعد هم این که منظورم از هوادارهای باقی نامزدها، به حز موردی که در کامنتها توضیحاش دادم، فیلم مستندی است که درباره حال و هوای شگفتانگیز این یک ماه اخیر دارم میسازم که اسماش هست «ما مردم» و هوادارهای هر چهار نامزد ریاست جمهوری در آن حاضر هستند. برای سکانس آخرش هم چطور است همین ترانه...)
دوشنبه 25 خرداد 1388
عاشق آن لحظهای از راهپیمایی امروز از خیابان انقلاب تا میدان آزادی شدم؛ لحظهای که دهها هزار معترض، با تابلوهایی در دست، کوچکترین صداها را هم خاموش میکردند و از همدیگر میخواستند تا در «سکوت» کامل به راهپیماییشان و به اعتراضشان ادامه دهند. فکرش را بکنید فیلماش چه طور از آب درمیآید. این همه آدم در یک کادر، در بیصدایی مطلق. فیلم خوبی میشود. هواداران باقی نامزدها هم هستند. یک ضیافت کامل.
بعد این که، جان وو را بیشتر از آن که به خاطر فیلمهایش دوست داشته باشم، به خاطر دو اظهار نظرش درباره فیلمهای ژان پیر ملویل کبیر میپرستم. یک بار وقتی که «سامورایی» را: «نزدیکترین چیز به مفهوم "فیلم کامل"» خواند و دفعه بعد وقتی ازش پرسیدند: «فیلم دایره سرخ استاد درباره چیست؟» و وو پاسخ داد: «سکوت». این روزها تماشای «سامورایی» ژان پیر ملویل را، اکید توصیه میکنم. این احتمالا بهترین فیلم تاریخ سینمای جهان است. تماشایاش کاری میکند که از همه جهان، منهای خودتان، بینیاز شوید. این روزها جواب میدهد.
شما هم بنويسيد (228)...