News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    شنبه 13 تير 1388 - 4:17

    روزنوشت تازه همراه با راه پیدا کردن اندی رادیک به فینال ویمبلدون 2009

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (137)...

    جمعه 26 تیر 1388

    خب رفقا و مشتری‌های کافه. بعد از یک وقفه ده دوازده روزه، قرار است با قدرت و قوت، یک بار دیگر بازی را آغاز کنیم. از امشب منتظر باشید که خیلی خبرها دارم از این هفته که باید به‌تان بدهم و کلی عکس و نکته. ممنون که در این مدت کافه را خالی نگذاشتید که کافه خودتان است. باید دوباره برگردیم به روزهای رونق دو هفته قبل. پس گفتم که... مثل بچه‌های وست‌ساید، قرار امشب تابستانی را گذاشتیم. (آدم گاهی وقت‌ها ذهن‌اش به کجاها که نمی‌رود. ده دوازده ساله بودم که داشتم کتاب داستان وست‌ساید پدرم را می‌خواندم و فیلم‌اش را نداشتم و الان آن قرارهای شبانه‌شان یادم آمد!)


    دوشنبه 14 تیر 1388

    این روزها نشسته‌ام به تماشای همه آن فیلم‌های افشاگرانه دهه 1970. از خوب‌هاش مثل «تمام مردان رئیس جمهور» تا مشهورترهاش «Z» و «سرپیکو»و مهجورترهاش «ای مثل ایکار» و مثلا «سه روز کندور» که درباره‌اش حرف زده‌ایم. فیلم‌ها حالا طعم و مزه دیگری دارند و می‌شود از زاویه‌های تازه‌ای نگاه‌شان کرد. یک جورملانکولی و شور و هوسی در آن‌هاست که همان قدر خودش را در قالب افشاگری‌های سیاسی بیرون می‌ریزد، که در یک جور طعم و بافت و مزه زیباشناسانه. (چی گفتم؟) از جمله مثلا استفاده از هیبت آل پاچینو در سرپیکو که از ریش و سبیل و لباس، به تشریح بدن‌اش روی تخت جراحی می‌رسد. و استفاده از موسیقی تئودوراکیس در «Z» و موریکونه + صدای ایرج ناظریان روی موهای نقره‌ای ایو مونتان
    و ساختمان‌های شیشه‌ای در «ای مثل ایکار» ، و هر جزو و بخشی از «تمام مردان رئیس جمهور» که این بار مثلا دیدم چه استفاده‌ای از چراغ‌های سقف دفتر واشنگتن پست، و همچنین لنگ‌های نه چندان بلند داستین هافمن با آن شلوارهای پاچه گشاد در میزانسن‌ها کرده. خلاصه افتاده‌ام توی طعم و حس این فیلم‌ها و حالا نمی‌دانم کی بیرون بیایم. (و راستی این که بچه‌های خیلی دارم سعی می‌کنم این جا کافه خوبی باشد. بعد وقتی کامنت‌های پرتعدادتان را می‌خوانم، می‌بینیم هنوز خیلی ازم جلوترید. برای این که این جا به‌تان خوش بگذرد، به حرف‌های خودتان بیش‌تر گوش بدهید. به مهدی گفته‌ام که اگر شد، لینک کامنت‌ها بیاید اول نوشته و نه آخرش.) همه به یاد جیسون روباردز «همه مردان رئیس جمهور»...





    یکشنبه 13 تیر 1388


    حتی در یک لحظه از این فینال نفس‌گیر، خیلی نفس‌گیر، که حدود 5 ساعت طول کشید و تلاش برای تعیین قهرمان، به مو کشید و پاره نشد؛ به نظرم نرسید اندی رادیک از راجر فدرر قوی‌تر است. پس چطور ماجرا این قدر طول کشید؟... برای همه چیز متشکریم اندی.




    یکشنبه 13 تیر 1388


    این بار خود نقشه، گنج است


    گذاشته بودم ادامه روزنوشت را بعد از فینال فردا بین رادیک و فدرر بنویسم. ولی به نقشه‌ای برخوردم که عشق سینما ازش فوران می‌کند. سیو کنید و بزرگ‌اش کنید. این نقشه‌ای از یک متروست که ایستگاه‌هایش فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما هستند. بعد ایستگاه اصلی دارد و ایستگاه‌های کوچک‌تر. فکرش را بکنید از ایستگاه «بعضی‌ها داغ‌اش را دوست دارند» عبور کنید تا برسید به «بزرگ کردن بیبی» و «قلب‌های مهربان و تاج‌ها» و همین طور تا برسی به ایستگاه اصلی که «بازداشتگاه 17» باشد و از آن جا راه‌ات را کج کنی به سمت «ران» و... چی می‌شد اگر چنین شهری وجود داشت تا در آن زندگی می‌کردیم... یعنی وجود ندارد؟  یعنی زندگی نمی‌کنیم؟ طراح‌اش توضیح داده که 250 فیلم برتر سایت imdb به انتخاب کاربران‌اش را در این نقشه جای داده. یعنی عشق سینمایی‌ترین فهرستی که من می‌شناسم. و ربطی ندارد که همه انتخاب‌های خاص سلیقه من، در این لیست وجود نداشته باشد. برای دانلود یک نسخه درست و درمان از این نقشه به این آدرس بروید و خوب ایستگاه‌ها و مسیرهایش را وارسی کنید که همین جور کتره‌ای کنار هم قرار نگرفته‌اند: http://blog.vodkaster.com/2009/06/25/the-top-250-best-movies-of-all-time-map/




    جمعه 12 تیر 1388
    اندی رادیک





    کسی هست که مسابقه امروز اندی رادیک و اندی ماری را از دست داده باشد؟ ست سوم‌اش که رادیک برد، یک تریلر نفس‌گیر بود و این رادیک که توپ برداشتن و حوله پرت کردن‌اش، گام و وزن ستاره‌های سینما را پیدا کرده است. دارد بزرگ می‌شود و با وقار می‌شود، هر چند شکل وحشی بازی‌اش را از دست نداده است. شبیه کارگری است که می‌خواهد تلاش وحشتناک‌ روزمره‌اش برای بقا را به حرکتی موزون شبیه کند. واکنش‌های خود دارانه و بزرگوارانه‌اش در برابر اندی ماری هنوز بچه، و تماشاگرهای پر سر و صدای انگلیسی، محشر بود. حالا رفته فینال. این چهارمین باری است که در فینال یک گراند اسلم با فدرر رو به رو می‌شود و فدرر که هر سه مسابقه قبلی را برده. درست مثل همین بازی امروزش در برابر تامی هس که انگار مسابقه مرحله نیمه نهایی ویمبلدون برایش، یک حرکت تمرینی بود. (هر چند که هس، به شکل غافلگیرانه‌ای، زور کم‌اش در مقابل فدرر را، در هاله‌ای از یک جور بازیگوشی کودکانه پنهان کرد.) خدا به داد رادیک ما در فینال برسد. فینال فدرر و رادیک، یکشنبه برگزار می‌شود.

    پی‌نوشت اول: به سهم خودم از تمام بر و بچه‌هایی که به نیما و خانم‌اش از طریق این روزنوشت تسلیت گفته‌اند؛ تشکر می‌کنم. ان‌شاءا... روزهای خوب.

    پی‌نوشت دوم: جواد رهبر به روز کرده: «اولین تصویری که از کارل مالدن یادم می آید، زمانی است که در «اتوبوسی به نام هوس» (۱۹۵۱) پیش ویوین لی می آید و لی به اولین چیزی که گیر می دهد این است که یک آقا نباید با صورت اصلاح نشده به ملاقات یک خانم بیاید. همین کارل مالدن بود که در مورد کارهایی که در کودکی کرده بود،‌ گفته: «پدرم شیرفروش بود. به همین خاطر»

    ... و می‌دانم باور نمی‌کنید، ولی وحید قادری هم: «...طبق معمول شروع کردم به نوشتن یادداشت و تعریف کردن این داستان که مثل همیشه نصفه ماند و چند اتفاق نه چندان جالب حالم را خراب کرد. دیگر نتوانستم با آن شوری که داشتم بقیه روزنوشت را بنویسم و بایگانی‌اش کردم. یعنی رفت همان جایی که گفتم. حیفم آمد آن داستان واقعی و آن شعف دیدن آفتاب و حال خوب را خراب کنم. اما حالا باز آمده‌ام سراغش. این داستان را تعریف کردم که بگویم همیشه اوضاع آن طوری که فکر می‌کنیم پیش نمی‌رود. فکر می‌کنیم اگر بگوییم فلانی بد است و طرف من خوب همه چیز به هم می‌ریزد ولی این طوری نیست. آن ور در خورشیدی هست که اصلا انتظارش را...»

    پی‌نوشت سوم: ببینید. هنوز ژان پیر ملویل ببینید. پست آینده درباره فیلمسازهای بعدی صحبت می‌کنیم.

    پی‌نوشت چهارم: این کتاب «روح پراگ» ایوان کلیما را رفتم خریدم. به پیشنهاد یکی از بچه‌ها در یکی از کامنت‌های روزنوشت قبلی.

    پی‌نوشت پنجم: دیروز پریروز تولد کاوه بود. یک عکسی در کامنت‌اش در روزنوشت قبلی، کادو گذاشتم که خیلی دوست‌اش دارم. ;کنار گذاشته بودم برای صفحه اول. اگر کادو نبود، می‌گذاشتم این جا که همه ببینید!
    شما هم بنويسيد (137)...



    سه‌شنبه 26 خرداد 1388 - 3:29

    سکوت

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (228)...

    چهارشنبه دهم تیر 1388

    کارل مالدن مرد

    برای امروز یک متن دیگر نوشته بودم که همین الان فهمیدم کارل مالدن هم در 97 سالگی مرد. از آن بازیگرهایی که اولین بار اسم‌اش را از پدرم شنیدم. خوش قیافه نبود و یکی از بهترین نقش‌ دوم‌های سینما. پس عقده‌ها و ناکامی‌ها و کمبودها مال او بود نه قهرمان. از جمله در «اتوبوسی به نام هوس» و «در بارانداز» و «سربازهای یک چشم»هر سه در کنار براندو، «پاتن» در کنار جرج سی اسکات، «پرنده باز آلکاتراز» در کنار برت لنکستر، «ششلول بند» در کنار گریگوری پک، «جایی که پیاده‌رو تمام می‌شود» در کنار دانا اندروز (چه صورتی دارد این اندروز)، «اعتراف می‌کنم» در کنار مونتی کلیفت و از این قبیل. این هم عکس‌اش اگر قهرمان همه این فیلم‌ها را شناختید و کارل مالدن را نه:



    سه شنبه نهم تیر 1388

    دوست بسیار عزیزم نیما حسنی‌نسب و همسرش آرزو فراهانی، در غم از دست دادن عزیزی سوگوارند. این شد که نشد این دو سه روزه چیزی بنویسم. - و می‌دانم که این دفعه دوم در این روزهاست، ولی در این روزهای اندوه دارم تقلب می‌کنم و یک بار دیگر یادداشتی را که صوفیا نصرالهی برای وبلاگ‌اش نوشته، این جا هم می‌آورم. برای‌ دوستانم دعا کنید رفقا.

    -کوچولوئک، این قضیه مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیش تر نیست، مگه نه؟
    جوابی به سوال من نداد اما گفت:- چیزی که مهم است با چشم سر دیده نمی شود.
    -مسلم است.
    -در مورد یک گل هم همین طور است. اگر گلی را که در یک ستاره دیگر است دوست داشته باشی، شب، تماشای آسمان لطفی پیدا می کند. همه ستاره ها غرق گل می شوند.
    -مسلم است...
    -در مورد آب هم همین طور است. آبی که تو به من دادی، به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی می مانست.....یادت که هست....چه خوب بود.
    -مسلم است...
    -شب به شب ستاره ها را نگاه می کنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم.اما چه بهتر! آن هم برای تو می شود یکی از ستاره ها، و آن وقت تو دوست می داری که همه ستاره ها را تماشا کنی....همه شان دوست های تو می شوند....راستی می خواهم هدیه ای بت بدهم...
    و دوباره خندید.
    -آخ، کوچولوئک، کوچولوئک!من عاشق شنیدن این خنده ام!
    -هدیه من هم درست همین است....درست مثل آب.
    -چی میخوای بگی؟
    -مردم ستاره هایی دارند که یکجور نیستند. برای بعضی ها که به سفر می روند ستاره ها راهنما هستند.برای بعضی دیگر فقط یک مشت روشنایی سوسو زنند. برای بعضی ها که اهل دانش اند هر ستاره معمایی است. اما این ستاره ها، همه شان زبان در کام کشیده و خاموشند.فقط تو یکی، ستاره هایی خواهی داشت که دیارالبشری مثلش را ندارد.
    -چی می خوای بگی؟
    -نه این که من تو یکی از ستاره ها هستم؟نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟...خب هر شب که به آسمان نگاه کنی برات مثل این خواهد بود که همه ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
    و باز خندید.
    -و خاطرت که تسلا پیدا کرد(بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلا پیدا می کند)از آشنایی با من خوشحال می شوی. دوست همیشگی من باقی می مانی و هوس می کنی با من بخندی. و پاره ای وقت ها همین جوری، برای تفریح، پنجره اتاقت را وا می کنی...و دوستانت از این که می بینند تو به آسمان نگاه می کنی و می خندی حسابی تعجب می کنند. آن وقت تو بهشان می گویی:«آره ستاره ها همیشه مرا به خنده می اندازند!» و آن ها هم یقین شان می شود که تو پاک عقلت را از دست داده ای. می بینی چه کلک حسابی بهت زده ام....
    و باز زد زیر خنده.
    ***************************
    .........................
    دیگر جا نیست
    قلبت پر از اندوه است.
    می ترسی- به تو بگویم- از زندگی می ترسی
    از مرگ بیش از زندگی
    از عشق بیش از هر دو می ترسی.
    به تاریکی نگاه می کنی
    از وحشت می لرزی
    و مرا در کنار خود
    از یاد
    می بری...

    پی نوشت: نه مسافر کوچولو و نه شعر بامداد هیچ کدام برای تسلی نیست دوستان خوبم که می دانم غم تان انقدر بزرگ و عمیق است که کلمات برای تسلی دادن و تسلیت گفتن به کار نمی آیند. این ها فقط برای این است که بگویم: ما هستیم. کنارتان و همدردتان.


    شنبه ششم تیر 1388

    فیلم‌های خوب این جوری‌اند. هر دفعه به چیزی برمی‌خوری که دفعه‌های قبل در آن‌ها ندیده‌ای. این دفعه توجه‌ام جلب شد به صحنه‌ای از «سرقت الماس» پیتر ییتس و ویلیام گلدمن. اول فیلم بود و رابرت ردفورد برای بار نمی‌دانم چندم از زندان آزاد شده‌ بود و لباس‌‌هایش زیر بغل‌اش بود، که یک آقای کچل سبیلو که ادعا می‌کرد هر زندانی می‌رود، ردفورد را هم می‌آورند همان جا، جلویش را گرفت و گفت: تا نذاری به‌ات اندرز بدم، نمی‌ذارم از این جا بری!

    بعدالتحریر: همین الان چشم‌ام افتاد به بخش آخر روزنوشت دیروز: «بعضی‌ها مادرند...»

    جمعه پنجم تیر 1388

    مایکل جکسن مرد

    باز باز اضافه شده: انگار قسمت نیست امشب از پای لب تاب بلند شوم. این کامنت شیده درباره مایکل جکسن دیوانه‌ام کرد:

    بعضی ها به دنیا می ایند که کنار رودخانه بشینند به بعضی ها صاعقه می زند بعضی ها در موسیقی استعداد دارند بعضی ها شنا می کنند بعضی ها مادرند . . .  و بعضی ها می رقصند.

    یادتان هست که: دیالوگی از ماجرای شگفت‌انگیز بنجامین باتن، که اتفاقا امروز نسخه blu-ray‌اش گیرم آمد. جالب است که نسخه نمایش خانگی فیلم را کمپانی کرایتریون عرضه کرده که معمولا سراغ چنین فیلم‌هایی آن هم بعد از اکران اول‌شان نمی‌رود.لابد فهمیده که این فیلمی است که قرار است کلاسیک شود!

    باز اضافه شده: صوفیا به روز کرده. معلوم است درباره چی و کی. (امشب می‌خواهم «دایره سرخ» ملویل را ببینم راستی.)

    اضافه شده: می‌توانید حرف‌های استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی را درباره مایکل در سایت بخوانید. این عکس‌اش با پل مک‌کارتنی جالب بود که به‌اش برخوردم. می‌گویند با پل مک‌کارتنی رفیق بوده و می‌نشسته‌اند با هم کارتون تماشا می‌کرده‌اند! هر دو کلکسیونر کارتون بوده‌اند. صورت‌ها خوب و سرحال است.



    مایکل جکسن مرد. من که هوادارش نبودم و خاطره‌ای ازش ندارم. ولی کامنت صوفیا نصرالهی نشان می‌دهد که مایکل جکسن که دیشب مرد، و همین حالا تیتر اصلی همه‌ خبرگزاری‌های مهم جهان است (CNN  دارد یادآوری می‌کند آلبوم تریلرش 100 میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته - این یعنی پرفروش‌ترین آلبوم تاریخ موسیقی - و یکی از اجراهای دوران کودکی‌اش را نشان می‌دهد) چه قدر برای خیلی‌ها مهم بوده. آدم‌ها معمولا یک دوره‌ای و یک زمانی، عاشق چیزی یا پدیده ای می‌شوند و بعد فراموش‌اش می‌کنند تا بعدا وقت مرگ، دوباره یادش بیفتند. الان دقیقا یادم نیست. به نظرم پراگ بود که بعد از فروپاشی کمونیسم، مجسمه لنین بود، استالین بود، چی بود را کشیدند پایین و جایش مجسمه مایکل جکسن گذاشتند.

    پس این از کامنت صوفیا؛ و باقی بچه‌ها هم در این باره چیزهایی نوشته‌اند و خبرهایی داده‌اند. کامنت‌های امروز اصلا کلا خوب است. از جمله کامنت ح.گ و جواد (جواب دادم رفیق) و راستی فرح فاوست هم مرده و چه قدر بدشانسی وقتی لحطه مرگ‌ات با خبر مرگ یکی مثل مایکل جکسن یکی می‌شود:

    صوفیا: خط اول کامنت امیر صباغ رو خوندم ولی به بقیه ش نرسیدم. انقدر خوبه که باید یه روزم رو استثنایی براش بذارم. اما امروز اشکهای من مال چیز دیگه ایه!این کامنتیه تقدیم به مایکل جکسون و رقص باشکوه پاهاش. هیچ چیزی دردناک تر از شنیدن مرگ اسطوره ها نیست. حالا اسطوره در هر چیزی که باشند. مهم اینه که دنیا یه آدم بزرگش رو از دست داده و شاید سال ها و قرن ها طول بکشه که آدم بزرگ دیگه ای مثل اون جایگزینش بشه. جای خالیه آدمهای بزرگ همیشه بدجوری احساس میشه. مایکل جکسون دیروز مرده. اگه بشه لفظ مردن رو برای این آدمها هم به کار برد. اسطوره دنیای موسیقی. اگه تصاویر طرفدارانش جلوی در بیمارستان رو دیده باشید، اگه یادتون بیاد که طرفدارانش چه طور توی کنسرتهاش غش می کردن و کارشون به بیمارستان می کشید و حتی میمردن الان معنی این اسطوره رو بهتر می فهمید. فراتر از مرزها و سیاه و سفید و زرد بود. کارش رو خوب بلد بود، بهتر از هر کس دیگه ای و از کارش برای خوشحال کردن میلیون ها نفر استفاده می کرد. فقط فعال سیاسی و اجتماعی نبود. بیش از این ها بود. برای لذت و شادی مردم می خوند و می رقصید. برای همین هم هر فعالیت انسان دوستانه ای که داشت بیشتر به آدم می چسبید. هرگز فقط در نقش یک انسان دوست ظاهر نشد. هنرمندی بود که هنرش رو و نتیجه هنرش و تاثیری که روی مردم داشت رو به کارهای خیریه، به دوستی و صلح اختصاص می داد. وقتی به دادگاه رفت حتی لحظه ای هم اعتماد طرفدارانش نسبت بهش خدشه دار نشد. مردم سرتاسر دنیا جمع می شدند تا بگند که چقدر دوستش دارند و باورشون نمیشه که چنین اتهاماتی به هنرمند محبوبشون زده میشه. و وقتی تبرئه شد( البته دوستان متعصب ناراحت نشوند. این قیاس مع الفارق است) مثل گذشتن سیاوش از آتش بود. هنوز جشن میلیون ها هوادارش را در سرتاسر دنیا به یاد دارم. به جرات می توانم بگویم رقص بینظیرش بهترین تصویری است که از پایکوبی و سرشار بودن و آزادی می توان در ذهن داشت. آن پاهای آزاد از هر بند در بیلی جین که کاملا به فرمانش بودند. MOVE ROCKهایی که ابداع کننده اش خود مایکل بود و بعد از او هم هیچ کس نتوانست به آن خوبی چنین رقصی را اجرا کند چون رقص مایکل جکسون فقط حرکت صرف نبود. یک اثر هنری کامل بامعنا بود. هر حرکت پایش کامل بود. درست مثل نویسنده ای که با قلمش کلمات زیبا و با معنی روی کاغذ ثبت می کند تا یک اثر هنری پدید آورد و اگر آن کلمات به دست نااهلش بیفتد دیگر بی معنی می شوند. همه این ها را گفتم ام رفتن مایکل جکسون برای من یک نشان دیگر هم داشت. این هم یکی دیگر از خاطرات زنده و جاندار کودکی و اوایل نوجوانی ام بود که رفت. مثل این است که یکی تکه ای از بچگی ات را کنده باشد و با خودش برده باشد. 6-7ساله بودم دایی ام دوست خلبانی داشت که برایمان ویدیوهای آخرین کارهای مایکل جکسون را از آن طرف می آورد. یادش بخیر که شبها می نشستیم و تا 3-4صبح با هم غرق ویدیوهای زیبای مایکل جکسون می شدیم. چه روزگار غریبی. انگار صد سال از آن موقع گذشته. حالا دیگر مایکل جکسون مرده، دایی ام ایران نیست و پدرم ساعت ده شب می خوابد. پ.ن: نمی توانم از مایکل جکسون بگویم بدون اشاره به موزیک ویدیویTHE EARTH SONG. تا همین امروز هنوز ویدیویی ندیدم که به این اندازه تاثیرگذار و زیبا باشد. و این یکی آهنگ خود مایکل که به درد امروزهای ما هم می خورد. و یاد این چند هفته اخیر هم هست: آهنگ YOU ARE NOT ALONE. آن هم وقتی همه مردم روی کره زمین دست همدیگر را گرفته اند و یک حلقه انسانی بزرگ روی کره زمان تشکیل داده اند. از هر رنگ و نژادی.... Another day has gone I'm still all alone How could this be You're not here with me You never said goodbye Someone tell me why Did you have to go And leave my world so cold Everyday I sit and ask myself How did love slip away Something whispers in my ear and says That you are not alone For I am here with you Though you're far away I am here to stay You are not alone I am here with you Though we're far apart You're always in my heart You are not alone

    پنج‌شنبه سوم تیر 1388

    عجب آدم رومانتیک مزخرفی شده‌ام. این کامنت امیر صباغ را خواندم و کلی گریه کردم:

    «گروهی متخصص و محقق در يک تحقيق سوالي را از گروهي کودک خردسال پرسيده بودند که پاسخهايي که بچه‌ها دادند عميق ترو متفکرانه تر از تصورات بود.سوال اين بود: معني عشق چيست؟ - وقتي کسي شما رو دوست داره، اسم شما رو متفاوت از بقيه مي‌گه. وقتي اون شما رو صدا مي‌کنه احساس مي‌کني که اسمت از جاي مطمئني به زبون آورده شده.(بيلي - 4 ساله) - مادر بزرگ من از وقتي آرتروز گرفته نمي‌تونه خم بشه و ناخن‌هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم هميشه اين کار رو براش مي کنه حتي حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، اين عشقه. (ربکا - 8 ساله) - عشق وقتيه که شما براي غذا خوردن مي‌رين بيرون و بيشتر سيب زميني سرخ شده خودتون رو مي‌دهيد به دوستتون بدون اينکه از اون انتظار داشته باشيد که کمي از غذاي خودشو بده به شما. (کريستي - 6 ساله) - عشق يعني وقتي که مامان من براي بابام قهوه درست مي‌کنه و قبل از اينکه بدش به بابا امتحانش مي‌کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. (دني - 7 ساله) - عشق اون چيزيه که لبخند رو وقتي که خسته‌اي به لبت مياره . (تري - 4 ساله) - عشق همون باز کردن کادوهاي کريسمسه به شرطي که يه لحظه دست نگه داري و فقط با دقت گوش کني. (بابي - 7 ساله) - اگه مي‌خواهي دوست داشتن رو بهتر ياد بگيري‌، بايد از دوستي که بيشتر از همه ازش متنفري شروع کني. (نيکا 7 – ساله) - عشق اون موقعس که تو به پسره مي‌گي که از تي شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز مي‌پوشتش. (نوئل - 7 ساله) - عشق مثل يه پيرزن کوچولو و يه پيرمرد کوچولو مي‌مونه که هنوز با هم دوست هستن حتي بعد از اينکه همديگر رو خيلي خوب مي‌شناسن. (تامي - 6 ساله) - موقع تکنوازي پيانو، من تنهايي روي سن بودم و خيلي هم ترسيده بودم‌. به تمام مردمي که منو نگاه مي‌کردن نگاه کردم و بابام رو ديدم که وول مي‌خوره و لبخند مي‌زد اون تنها کسي بود که اين کار رو مي‌کرد. من ديگه نترسيدم. (کيندي 8 – ساله) - مامانم منو بيشتر از هر کس ديگه‌اي دوست داره چون هيچ کس ديگه‌اي شبها منو نمي‌بوسه تا خوابم ببره. (کلر - 6 ساله) - عشق اون موقعي هست که مامان بهترين تيکه مرغ رو ميده به بابا. (الين - 5 ساله) - عشق زمانيه که مامان، بابا رو خندان مي بينه و بهش ميگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تيپ تره. (کريس - 7 ساله) - عشق وقتيه که سگت مي‌پره بقلت و صورتت رو ليس مي زنه حتي اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشي. (مري‌آن- 4 ساله) - مي‌دونم که خواهر بزرگترم منو خيلي دوست داره بخاطر اينکه تمام لباسهاي قديمي خودشو مي‌ده به من و خودش مجبور مي‌شه بره بيرون تا لباسهاي جديد بگيره. (لورن - 4 ساله) - وقتي شما کسي رو دوست داريد موقع حرکت از مژه هاتون ستاره‌هاي کوچولويي خارج مي‌شن. (کارل - 7 ساله) - دوست داشتن اون وقتي هست که مامان صداي بابا رو موقع دستشويي مي‌شنود ولي بنظرش چندش آور نميآد. (مارک - 6 ساله)»

    بعدالتحریر: به همین مناسبت و به خاطر این روز رومانتیک، امروز یک پیشنهاد فوق تکراری برای همه دوستان دارم: کازابلانکا که تازه این روزها دارم دلیل جذابیت‌اش را درک می‌کنم و این دیالوگ‌اش: «دنیای بزرگیه و توی این دنیای بزرگ ایلزا، هیچ کس گرفتاریای سه تا آدم کوچولو براش مهم نیست.» حالا تازه دارم شخصیت ریک بلین‌اش را درک می‌کنم؛ زندگی‌اش و تصمیم‌هایش. این ملودرام آبکی معروف عشق و جنگ، بزرگ‌تر از آن بود که تا زندگی‌اش نمی‌کردی، نمی‌فهمیدی‌اش.


    سه‌شنبه دوم تیر 1388

    در فیلم «یکی از آشیانه فاخته پرید»، ساخته میلوش فورمن، جک نیکلسن در نقش راندال پی مک‌مورفی یک دانه سیگار برمی‌دارد و نصف‌اش می‌کند و برای دیوانه‌های دور و برش توضیح می‌دهد که: «بفهمین که اسم این، یه نصفه سیگار نیست. این دیگه هیچی نیست.» [این هم از پیشنهاد امروز]

    بعدالتحریر یک: می‌گویند مهدی آذریزدی در بستر بیماری است. شما هم به اندازه من مدیون و ممنون‌اش هستید برای هشت جلد کتاب: «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»؟

    بعدالتحریر دو: عکس‌های تازه‌ای از فیلم تازه تیم برتون درآمده و وحید گذاشته در بخش سینمای جهان. نگاه‌شان کنید.

    ...و این که به تماشای هر فیلمی از ژان‌پیر ملویل و پیشنهادهای خودتان در کامنت‌ها ادامه دهید.

    راستی بچه‌ها، ببینید هیچ جوری می‌توانید لینک دانلود این فیلم آلن دلون را در اینترنت برایم پیدا کنید؟ L'insoumis دست نیاز و این حرف‌ها.

    و بالاخره: چه قدر این عکس از این دکه تلفن، یاد زودیاک‌ام می‌اندازد. یک شاهکار از دیوید فینچر:


    دوشنبه اول تیر 1388

    پناه برده‌ایم به سینما و قرار است برای این روزها به همدیگر فیلم پیشنهاد بدهیم. آثار ژان پیر ملویل به کنار (که باز توصیه می‌کنم در این روزها به تماشای آن!) می‌خواهم یک فیلم کمدی پیشنهاد کنم: ملاقات با خانواده فاکر. جایی که خانواده محافظه‌کار یک مامور امنیتی سازمان امنیت ملی آمریکا، با بازی رابرت دنیرو مجبور می‌شود چند روزی در کنار خانواده داستین هافمن لذت طلب صلح‌جو (که طبعا به وقت‌اش اهل دفاع از آرمان‌های اعلای خانواده است) سر کند. ونسا ردگریو، بازیگر مبارز متعهد معروف دهه 1960 و 1970 (که حضورش در «جولیا»ی فرد زینه‌من، مثل یک جواهر است) گفته بود که این کمدی پرفروش می‌تواند بهترین فیلم سال باشد. داستین هافمن هم در صحنه‌ای از فیلم، جلوی اتوبوس دنیروی محافظه‌کار دراز می‌کشد و می‌گوید در دهه 1960 مشکلات‌شان را این طوری حل می‌کرده‌اند. و خود دنیرو دو سال بعد بازی در این فیلم، «شبان خوب» را ساخت؛ که خودش یکی از مهم‌ترین فیلم‌ها در مسیر شناخت هدف و انگیزه شخصیت‌هایی از همان نوع - که شکل طنزآمیزشان را در ملاقات با خانواده فاکر بازی کرده بود - به حساب می‌آید و البته درباره پایه‌گذاری سازمان امنیت ملی آمریکا: اف بی آی. فیلمی در این باره که آدم‌هایی فرمان می‌دهند که خودشان انسان‌های فرمان‌بری هستند. بورخس هم جمله‌ای با همین مضمون داشت: فرمانده و فرمان‌بر، هر دو انسان‌های نابالغی هستند... این زنجیره را دیگر باید قطع کنیم. وگرنه همین جور اسم هنرمندان دیگری هم وسط می‌آید. حواس‌تان هست که: «جولیا» و «شبان خوب» پیشنهادهای دیگر این روز ما هستند. اسم‌شان همین طوری آمد وسط و... البته جواب داد.

    یکشنبه 31 خرداد 1388

    نمی‌دانم گفتن این حرف‌ها در چنین شرایطی چه فدر دلخوشکنک است. اما مثل همیشه خوب است که هر چه به فکرم می‌رسد؛ قبل‌اش توی کامنت‌ها می‌آید. از جمله این پیشنهاد کاوه اسماعیلی که در این لحظه و اوضاع و احوال، تماشای چه فیلم‌هایی را پیشنهاد می‌کند. و البته اگر حواس‌تان به خط قرمزها هست، دلیل‌اش را هم بنویسد. این کاری بود که می‌خواستم شروع کنم. می‌خواستم بزنم به سینما تا چند وقت تا ببینیم چه می‌شود و هر روزی؛ دو روزی؛ صحبت درباره یک فیلم. فعلا که من با ملویل شروع کرده‌ام و شما هم ادامه بدهید. به خصوص با این کامنت «بی‌خوابی» که با نقل این جمله از «دایره سرخ»، یکی از کلیدهای سینمای این استاد بزرگ را رو کرده است: هیچ چیز نمیتونه ذات یک مرد رو تغییر بده! .بعد هم این خبر بود که می‌خواستم این جا بیاورم و قبل از من امیر صباغ در کامنت‌اش آورده. کامل‌اش را این جا بخوانید و از دست ندهید: (آن هم در روزگاری که صحبت کردن از فیلم و فوتبال و زندگی، دیگر همه هدف و همه کار و همه عشق‌ام نیست.)

    دختر 10 ساله پس از دیدن "بالا" به آسمان رفت

    دخترک 10 ساله آمریکایی که آخرین آرزویش پیش از مرگ دیدن انیمیشن "بالا" بود، به لطف مدیران استودیو پیکسار ـ دیسنی به آروزی خود رسید و از دنیا رفت.

    به گزارش خبرنگار مهر، اسوشیتدپرس اعلام کرد کولبی کورتین 10 ساله که به سرطان مبتلا بود و مشتاقانه دوست داشت "بالا" را ببیند، به دلیل ضعف شدید جسمی نمی‌توانست به سینما برود. اما به لطف یکی از دوستان خانوادگی که به مدیران استودیو پیکسار دسترسی داشت، نسخه DVD فیلم را تماشا کرد و همان شب از دنیا رفت.

    مادر کولبی می‌گوید: از دخترم پرسیدم می‌تواند تا به نمایش درآمدن فیلم منتظر بماند. گفت برای مردن آماده است، اما تا آمدن "بالا" منتظر می‌ماند. وقتی فیلم را دیدم، واقعا هیچ درکی از محتوا و مضمون آن نداشتم. فقط معنی کلمه بالا را می‌دانستم و قسم می‌خورم برای من "بالا" یعنی اینکه کولبی قرار است بالا برود، بالا در آسمان‌ها.

    کولبی که از سال 2005 به سرطان عروق مبتلا شده بود، ماه آوریل تبلیغات "بالا" را دید و از همان زمان به تماشای این فیلم علاقه نشان داد. اما وضع جسمانی او این اواخر رو به وخامت گذاشت و شرکتی هم که قول داده بود برای بردن کولبی به سالن سینما به او ویلچر برساند، به وعده خود عمل نکرد. بعد هم بیماری او چنان شدت گرفت که نتوانست از خانه بیرون برود.

    تماس دوست خانوادگی کورتین‌ها با مدیران دو استودیو پیکسار و دیسنی نتیجه داد و آنها بعد از اطلاع از ماجرا تصمیم گرفتند یک نسخه DVD از فیلم روی پرده خود به در خانه کولبی کوچولو بفرستند. کارمند پیکسار همراه با "بالا" عروسک‌های شخصیت‌های کارتون و چند یادگاری دیگر هم از این فیلم برای کودک بیمار آورد.

    کولبی به قدری بیمار بود که حتی نمی‌توانست چشمان خود را برای دیدن فیلم باز کند و مادر مهربانانه کنار تخت صحنه‌ها را برایش توصیف می‌کرد. وقتی مادر از دخترش پرسید که آیا فیلم را دوست داشته یا نه، کولبی کوچولو سر خود را به نشانه رضایت تکان داد. کارمند پیکسار پس از پایان فیلم نسخه DVD "بالا" را با خود برد؛ با چشم‌هایی پر از اشک.

    کولبی کوچولو که به آخرین آرزوی عمر کوتاهش رسیده بود، همان شب در حالی از دنیا رفت که پدر و مادرش بر بالین او حاضر بودند. حالا مهمترین یادگاری کولبی برای پدر و مادر عروسک‌هایی است که دخترک هنگام دیدن فیلم در دست داشت؛ نشانه‌هایی از آخرین آرزوی برآورده شده او.

    "بالا" داستان پیرمردی بدخلاق است که پس از مرگ همسرش تصمیم می‌گیرد آروزی مشترکشان را برآورد کند. او هزاران بادکنک به سقف خانه خود می‌بندد و برای دیدن آمریکای جنوبی به آسمان می‌رود. اما پیرمرد در این سفر تنها نیست و یک بچه شیطان و دوست‌داشتنی هم او را همراهی می‌کند.


    شنبه 30 خرداد 1388

    برگردیم به دنیای سینما؛ با دو خبر خوب که شاید زیادی شخصی باشد. اول این که فیلم پارسال استیفن چو که از تماشایش لذت بردم، یعنی سی جی سون، در چین آن قدر فروخته که می‌خواهند کارتون‌اش را بسازند. خوشحال شدم که مردم این قدر فیلم سازنده «کنگ فو هاسل» را دوست داشتند. بعد هم این که ملت، چه تماشاگر و چه منتقد سینما، فیلم تازه استاد فرانسیس کوپولا را دوست داشته‌اند. و این دومی که واقعا یک خبر خوب بود. ... و این عکس استاد است در 1980 با جری گارسیا. راک خوب و سینمای خوب، معمولا یک جایی به هم می‌رسند.



    چهارشنبه 27 خرداد 1388

    سکوت - 3

    الف - راه‌پیمایی آرام امروز میدان هفت تیر و خیابان کریمخان بود و بچه‌ها داشتند در سکوت کامل راه خودشان را می‌رفتند که از تماشای دست‌های برافراشته مرد میان‌سالی از پنجره مرتفع یکی از ساختمان‌های عظیم اطراف به وجد آمدند. و بعد تا آمدند وجدشان را ابراز کنند، مرد دست‌هایش را آورد پایین و انگشت‌اش را روی لبخندش گذاشت که: ساکت.

    ب- و این هم برای خودش یک سکوت دیگر بود. یادتان هست که چه قدر همیشه در این کافه از رابطه میان ذهن باز با دریبل‌های علی کریمی حرف می‌زدیم؟



    سه شنبه 26 خرداد 1388

    سکوت -2 Silence like a cancer grows

    همچنان به دنبال اشکال مختلف این سکوت جذاب‌ام. از جمله وقتی امروز و در برابر چشم‌های حیرت زده من، معترضان در بالای خیابان ولی عصر و رو به روی صدا و سیما، صدا و سیمایی که خودش یک رسانه پر سر و صداست؛ باز در سکوت کامل، تنها نشستند. این روزها یکی باید ارتباط این جنبش تازه را با ذن و مدیتیشن کشف کند! حجم انبوهی از سکوت. و امروز به فکر افتادم چی می‌شد اگر مثل فیلم «بابی» امیلیو استه‌وز، وقتی نامزد مورد علاقه این معترضان برای سخنرانی پشت بلندگو می‌رفت، عوض هر جور حرف و صدایی، ترانه «Sound of Silence» (صدای سکوت) سایمن و گارفنکل در فضا پخش شود.

    و بعد یک نکته دیگر که دیروز یادم رفت بگویم:  لعنت به هر چه آدم ناامید است. این روزها راه‌اش را بکشد و از این کافه برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

    ...Fools said i,you do not know
    Silence like a cancer grows.
    Hear my words that I might teach you,
    Take my arms that I might reach you.
    But my words like silent raindrops fell,
    And echoed
    In the wells of silence

    And the people bowed and prayed
    To the neon God they made.
    And the sign flashed out its warning,
    In the words that it was forming.
    And the signs said, the words of the prophets
    Are written on the subway walls
    And tenement halls.
    And whisperd in the sounds of silence.

    (راستی بچه‌ها ببخشبد بابت کامنت‌های دیروزتان که تکه پاره آن‌لاین شده بود و بعد هم این که منظورم از هوادارهای باقی نامزدها، به حز موردی که در کامنت‌ها توضیح‌اش دادم، فیلم مستندی است که درباره حال و هوای شگفت‌انگیز این یک ماه اخیر دارم می‌سازم که اسم‌اش هست «ما مردم» و هوادارهای هر چهار نامزد ریاست جمهوری در آن حاضر هستند. برای سکانس آخرش هم چطور است همین ترانه...)

    دوشنبه 25 خرداد 1388

    عاشق آن لحظه‌ای از راه‌پیمایی امروز از خیابان انقلاب تا میدان آزادی شدم؛ لحظه‌ای که ده‌ها هزار معترض، با تابلوهایی در دست، کوچک‌ترین صداها را هم خاموش می‌کردند و از همدیگر می‌خواستند تا در «سکوت» کامل به راه‌پیمایی‌شان و به اعتراض‌شان ادامه دهند. فکرش را بکنید فیلم‌اش چه طور از آب درمی‌آید. این همه آدم در یک کادر، در بی‌صدایی مطلق. فیلم خوبی می‌شود. هواداران باقی نامزدها هم هستند. یک ضیافت کامل.

    بعد این که، جان وو را بیش‌تر از آن که به خاطر فیلم‌هایش دوست داشته باشم، به خاطر دو اظهار نظرش درباره فیلم‌های ژان پیر ملویل کبیر می‌پرستم. یک بار وقتی که «سامورایی» را: «نزدیک‌ترین چیز به مفهوم "فیلم کامل"» خواند و دفعه بعد وقتی ازش پرسیدند: «فیلم دایره سرخ استاد درباره چیست؟» و وو پاسخ داد: «سکوت». این روزها تماشای «سامورایی» ژان پیر ملویل را، اکید توصیه می‌کنم. این احتمالا بهترین فیلم تاریخ سینمای جهان است. تماشای‌اش کاری می‌کند که از همه جهان، منهای خودتان، بی‌نیاز شوید. این روزها جواب می‌دهد.


    شما هم بنويسيد (228)...



    دوشنبه 11 خرداد 1388 - 2:13

    در این چند روزی که تا انتخابات باقی مانده است...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (332)...

    جمعه 22 خرداد

    محافظه‌کاری؟ می‌بخشید بچه‌ها، ولی در بهترین روزهای حیات سرزمین‌ام قرار داشتم. حتی نگذاشتم یک لحظه‌اش از دستم دربرود. دائم توی خیابان‌ها بودم با مردمی که بهترین، خوشگل‌ترین (این تعبیر مال کیوان هنرمند است) دوست‌داشتنی‌ترین، جذاب‌ترین، عزیزترین، پرشورترین و فهمیده‌ترین آدم‌های جهان شده بودند. همه کمبودهای موج مثبت‌ام را جبران کردم. گفتم که؛ با دوستانم نگذاشتیم حتی یک لحظه‌اش از دست‌مان دربرود. عاشق‌شان شده بودم. عاشق این همه آدم. مگر دل آدم چه قدر جا دارد؟ چه کسی که به موسوی رای می‌داد، چه به رضایی، چه به کروبی و چه احمدی‌نژاد. تا دو هفته پیش فکر می‌کردم در ته جهان قرار دارم و حالا همراه لئوناردوی تایتانیک، پادشاه جهانم. و روزی از همین روزها برای‌تان خواهم گفت که از این روزهای بی‌بدیل، چه سوغاتی برای‌تان آورده‌ام. دست‌های‌تان را هم باهاش می‌خورید.

    این از این. و حالا آخرین یادداشت‌ام که صفحه اول سایت هم هست:


    هشتم آذر، کوین کاستنر و 22 خرداد


    1- در این فضای پر رونق و پر شور و حال پیش از انتخابات، نوشتن هر یادداشت و اشاره‌ به هر نکته‌ای، خارج از موضوع و یک جور لوس بازی و خود شیرینی به نظر می‌رسد. در چنین شرایطی و حالا که همه حرف‌ها زده شده؛ در فضایی که همه نامزدها خودشان را آن جور که خواسته‌اند، نشان داده‌اند و خط و خطوط، کاراکترها و زمینه‌ها و بحث‌ها مشخص شده و سه چهار روز بیشتر تا موعد انتخابات باقی نمانده؛ به نظرم بهترین روش، همانی است که ویرای محبوب ما، بین دو نیمه بازی ایران و استرالیا در لذت‌بخش‌ترین روز زندگی من انجام داد. وقتی به بازیکنان تیم‌اش، پیش از آن نیمه دوم رویایی گفت: «همه چیز را فراموش کنید. همه تاکتیک‌ها و ایده‌ها را. به زمین بروید و همه آن چه را که بلدید و فکر می‌کنید درست است انجام دهید.»


    2- به جز این اما، نتیجه نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری هر چه که باشد، نظام ما و کشور ما، بهره‌اش از این انتخابات را برده است. پس از 22 خرداد 1388، هیچ چیز آن طور که پیش از این بوده، نخواهد بود. والتر پیجن، کشیش فیلم «دره من چه سرسبز بود» عالیجناب جان فورد، وقتی معدن ذغال اولین قربانیان‌اش را گرفت و ، برگشت و به پسرک معصوم قصه گفت: «حالا چیزی از این دره رفت که دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد.» و این حکایت این روزهای ماست. می‌توانیم برای این مرحله ورود آگاهی و از میان رفتن معصومیت قدیم غصه بخوریم و اشک بریزیم. اما دنیا همین است. این مسیری است که داشتیم طی می‌کردیم و حالا این مناظره‌ها ما را وارد دوره تازه‌ای از تاریخ‌مان خواهد کرد. حرف هر کدام از نامزدها چه درست باشد و چه غلط، حالا در شرایط فرو افتادن پرده‌‌ها و عریانی بیش‌تر مغزها و فکرها و انگیزه‌ها و روش‌های‌مان قرار گرفته‌ایم. چیزی از این کشور رفت که دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد. اما چیزهایی به دست آورده‌ایم که ناگزیر از به دست آوردن‌اش بودیم. خانم‌ها و آقایان، ما حالا در دوران پس از مناظره نامزدها قرار داریم.


    3- ...از دو نفری که بیش از همه از ترور جان اف کندی، سود بردن یعنی رییس جمهور سابق لیندون جانسون و رییس جمهور فعلی ریچارد نیکسون درخواست کنین 51 سند CIA در مورد لی آزوالد و جک روبی رو آزاد کنند. و یادداشتهای سری CIA درباره فعالیتهای آزوالد در شوروی که حین کپی کردن نابود شدن!! همه این اسناد مال شماست. متعلق به این مردمه. بابتش پول دادن. ولی چون دولت به شما به دید بچه هایی نگاه میکنه که ممکنه از دیدن حقیقت ناراحت بشن و یا ممکنه کسانی که دخالت داشتن رو دار بزنین تا 75 سال دیگه نمیتونین این اسناد رو ببینین. من در اوایل 40 سالگی هستم. بنابراین تا اون موقع این زندگی فانی رو ترک کردم ولی همیشه به پسر 8 سالم توصیه میکنم تا خودشو سالم نگه داره تا در یک روز قشنگ در ماه سپتامبر سال 2038 وارد آرشیو اسناد ملی شده و بفهمه که FBI و CIA در این مورد چی میدونستن؟؟ شاید اون موقع هم به تاخیر بندازنش. شاید تبدیل به یک مسئله نسلی بشه و سوالات از پدر به پسر و از مادر به دختر منتقل بشه ولی بالاخره یک نفر یک روز در یک جایی این حقیقت لعنتی رو کشف خواهد کرد. بهتره، بهتره این کارو بکنیم وگرنه باید یک دولت دیگه برای خودمون درست کنیم. درست همونجوری که تو بیانیه استقلال اومده: " اگه دولت قدیمی جواب نداد ، یکی دیگه درست کنین؟." یک طبیعت پرست آمریکایی نوشته: " یک میهن پرست باید همیشه آماده باشه که از کشورش دفاع کنه در برابر دولتش". اصلا دلم نمی‌خواد امروز جای شما باشم. باید در مورد خیلی چیزها فکر کنین. اگه بر گردیم به زمانی که بچه بودیم همه ما در این دادگاه براین باور بودیم که عدالت خودبخود به وجود آمده. که پرهیزکاری خود یک پاداشه و نیکی بر بدی پیروزه. ولی هر چه بزرگتر میشیم متوجه میشیم که حقیقت نداره. این انسانها هستن که باید به تنهایی عدالت رو به وجود بیارن و این کار آسونی نیست. چون اغلب حقیقت خطری برای قدرت محسوب میشه. و غالبا باید با به خطر انداختن جان خودمون با قدرت بجنگیم...
    حرف‌های کوین کاستنر به نقش جیم گریسن در دادگاه «جی اف کی» الیور استون. فیلمی که این روزها خوب است ببینیدش.


    4- برای ما اکران «درباره الی...» نه از شنبه این هفته، 16 خرداد، که از شنبه هفته بعد یعنی 23 خرداد آغاز می‌شود. در زمانه‌ای که شور و شعور بی‌نظیر این انتخابات فروکش کرده باشد تا ما و مخاطبان‌مان هم بنشینیم و به چیز دیگری فکر کنیم که اصلا به خاطرش زنده‌ایم. به سینما و به بهترین فیلم ایرانی سال: «درباره الی...». پس با یک هفته تاخیر و از 23 خرداد به پیشواز فیلم برگزیده اصغر فرهادی و گروه‌اش خواهیم رفت.

    (و ممنون از تونی راکی مخوف برای کامنت کردن! سخنرانی جیم گریسون که مدت‌ها دنبال‌‌اش بودم.)

    جمعه 14 خرداد 1388(بحث درباره انتخابات با حدت و شدت ادامه دارد، تا حالا در بیش از 200 کامنت در 72 ساعت هر چند امروز کمی سینمایی شده‌ایم و روزنوشت طولانی‌تر شده)

    1- دیروز اول جواد و بعد رضا بود که خبر دادند. دیوید کارادین مرد. در اتاق هتل‌اش و هنگام فیلمبرداری. بیش‌تر از همه چیز ازش، راه رفتن قبل مرگ‌اش در جلد دوم «بیل رو بکش» یادم هست و پاهای برهنه‌اش در تمام این سکانس طولانی، و آن کاناپه گرد. و صدایش وقتی اول همین فیلم به شخصیت عروس گفت: «hello kiddo».

    این عکس آخری خانواده کارادین را در دهه 1970 نشان می‌دهد. دیوید را که می‌شناسید. جشن تولد جان کارادین پدر است که نقش کشیش را در خوشه‌های خشم استاد جان فورد بازی کرد. با نورپردازی گرگ تولند که روی صورت‌اش در تمام فیلم هاله‌ای ساخته بود. و همچنین برادر دیوید کیت کارادین که ترانه i'm easy را در یکی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما در نشویل اجرا کرد.

     

    2- رفقا یک کم کوتاه‌تر بنویسید. تازه از موج کامنت‌‌ها بیرون آمده‌ام و چند کامنت از احسان هاشمی و سعید حسینی و علیرضا و چند دوست دیگر را که برای پاسخ دادن کنار گذاشته بودم، در میان باقی کامنت‌ها گم و گور شده‌اند. خلاصه 40 - 50 کامنت آخر جا به جا آن‌لاین شده‌اند. و این که ادامه بدهید و بنویسید. مهم کروبی و موسوی نیست. داریم فکر کردن و حرف زدن را تمرین می‌کنیم.

    3- درباره خاطره آن عروسی هوادارهای میرحسین هم که به نظر بعضی از بچه‌ها تخریب و گنده کردن یک چیز پیش پا افتاده به نظر رسیده بود، راست‌اش به نظرم مهم‌ترین موضوع دنیاست. شما می‌توانید اسیر باشید و ذهن‌تان آزاد باشد، اما اگر ذهن‌تان اسیر شد، دیگر ته دنیاست. سخت‌ترین قسمت ماجراست. وحشتناک است. این ماجرا را دست کم نگیرید، که یکی از سایت‌های ستاد موسوی هم نقل‌اش کرده. فکرش را بکنید آرمان یک کاندیدا وارد جذاب‌ترین بخش زندگی دو ادم بشود. رابطه بین زن و مرد. بین عروس و داماد. آن فضای چپ سال‌های گذشته، آن مدل فکر کردن و زندگی کردن، هنوز حضور دارد. اندرو ساریس روزی روزگاری می‌گفت در جهان هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که زن و مردی بنشینند و سهم‌شان را از جاودانگی جهان، صرف این کنند که فقط حرف بزنند. بعد فکرش را بکنید شرط دختره برای پسره این باشد که باید به میرحسین (یا هر نامزد دیگری) رای بدهد. ساحت فردیت درفراترین مرحله بروزش به خطر افتاده. «بیل رو بکش» تارانتینو و دیوید کارادین هم در باره همین است. بهزاد رحیمیان بیست سال پیش، جمله ساریس را در ماهنامه فیلم نقل کرده بود.

    4- مهدی عزیزی دیشب این جمله میرحسین را یادم انداخت، وقتی در مناظره تلویزیونی‌اش و در پاسخ به اتهامی علیه همسرش، گفت که زهرا رهنورد بزرگ‌ترین روشنفکر زن ایرانی است. مهم نیست که رهنورد بزرگ‌ترین روشنفکر هست یا نیست. اما آفرین به میرحسین موسوی. تعصب این جا اتفاقا جواب می‌دهد و خیلی هم به جاست.

    5- ترسناک‌باز نیستم. اما این روزها عاشق تریلر فیلم تازه سام رایمی شده‌ام. حال و هوای غریبی دارد. ادم را یاد بچه رزماری می‌اندازد.

     

    چهارشنبه 13 خرداد 1388

    با انجام این مناظره میان دکتر محمود احمدی‌نژاد و مهندس میرحسین موسوی، تاریخ برای کشور ما وارد دوره تازه‌ای شد. این از این.


    سه شنبه12 خرداد 1388

    بحث با حرارت ادامه دارد. از این به بعد بخش‌هایی از نوشته‌ها را این جا می‌گذارم. این بار البته بخش‌هایی از کروبی‌ها و از دفعه بعد حرف‌های هر دو طرف:

    مردآبادی: «فورد ( ماشين ساز بزرگ آمريكايي ) رو به دادگاه كشوندن . ازش پرسيدن كه ... ( هر سوالي كه فكرشو بكنين ) و مي خواستند ثابت كنند كه اون سواد نداره . فورد گفت : اگر لازم شد كه جواب اين سوال رو پيدا كنم و يا اينكه توي كارم تاثير بزاره ، يك نفر رو استخدام ميكنم تا اين كار رو برايم انجام بده.»

    هادی: ««این این عقل و خرد است که هیچ گاه به آن چه یکبار فریبمان داده، اعتماد کامل نکنیم»(رنه دکارت) » و: «اگر خاتمی میرحسین را در زمستان 87 متقاعد می کند تا نامزد شود، کروبی از بعد انتخابات 84 خیزش را برای دوره ی بعدی ریاست جمهوری برداشته بود.»


    دوشنبه 11 خرداد 1388

    1- خدا را شکر که سایت سینمای ما و این کافه این قدر زنده‌ است. دیگر از پس کامنت‌های آن‌لاین شده برای مطلب کروبی، چه در صفحه اول و چه در بخش مربوط به روزنوشت‌ها برنمی‌آیم. می‌توانید کامنت‌های آن جا را هم بخوانید و به بحث ادامه دهید: http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-26-pid-996.html

    2- امروز علی معلم را دیدم که از کن برگشته بود. دو تا سکانس از فیلم کوئنتین تارانتینو تعریف کرد، خیال‌ام راحت‌تر شد. یعنی واقعا این قدر جذاب؟ این قدر رادیکال؟

    3- این خبر را هم در یکی از سایت‌های هواداران موسوی دیدم. بحث تخریب نیست رفقا. بعد از آن فیلم تبلیغاتی مجیدی و خواندن این خبر، راست‌اش کم کم دارم می‌ترسم:


    قلم - حمایت از تفکر مهندس میرحسین موسوی در انتخابات دهم، آغازگر زندگی سبز یک زوج جوان تهرانی شد.

    قلم‌نیوز: داماد جوان که هیچ وقت رغبتی برای حضور در انتخابات و رای دادن نداشت، این بار وقتی با شرط ضمن عقد عروس خانم برای رای دادن به میرحسین موسوی مواجه شد، شرط را پذیرفت و اعلام کرد: خانواده و خاندانم را ترغیب می‌کنم که از نخست‌وزیر کشورمان در دوران دفاع مقدس حمایت کنند.
    «رضا» جوان پرتلاش تهرانی سال‌ها بود شناسنامه‌اش به قول بعضی‌ها سفید بود و اثری از مهر انتخابات در آن دیده نمی‌شد. او که به خواستگاری «لیلا» دختر جوان و تحصیل کرده رفته بود در همان ابتدای راه با یک پیشنهاد یا به نقلی، شرط ضمن عقد مواجه شد.
    عروس خانم پیش از آن که در پیراهن سپید عروسی بنشیند در حضور دو خانواده به آقای داماد گفت: تنها در صورتی موافق این ازدواج هستم که بدانم از کاندیدای لایق و شایسته ما حمایت می‌کنی! به نظر من و خانواده ما، میرحسین موسوی، مدیری ارزشمند و شایسته است حمایت از او معنا و تصویر روشنی برای ترسیم نحوه تفکر یک زوج به آینده کشور و زندگی‌شان دارد.
    داماد هم پاسخ داد: هر چند تا به حال درباره رای دادن علاقه‌ای نداشته‌ام اما با این اتفاق مطمئنم که می‌توانم به کاندیدای شما و مردم این کشور فکر کنم و رای بدهم.
    زندگی مشترک این زوج جوان با پذیرش شرط ضمن عقد حمایت از تفکر مهندس موسوی روز گذشته آغاز شد.


    یکشنبه 10 خرداد 1388



    گفته بودم صبر کنید که این روزنوشت و همه کامنت‌‌هایش را می‌خواهیم اختصاص بدهیم به انتخابات. حالا این مقاله من. چند کامنت مفصل آخر شما در روزنوشت قبلی هم آن‌لاین شده که برگردید به روزنوشت قبلی و بخوانیدش. اغلب درباره انتخابات. کامنت‌هایی از مصطفی و سعید حسینی و امین‌ها و احسان‌ها و شقایق و الهه تقی‌زاده و آریان گ و هما و کاوه و رضا و مونا و مهدی و بهرنگ و سعیده و شقیاق و علی و حسین و سجاد وهمسایه و.... خیلی‌های دیگر که امیدوارم اگر برای‌شان امکان دارد (حتی با کپی از کامنت‌های روزنوشت قبلی) حرف‌های‌شان را به این یکی روزنوشت منتقل کنند تا بحث از تک و تا نیفتد. قرار است بحث کنیم. شاید نظر من عوض شد یا نظر شما. و پیش برویم. چهل - پنجاه کامنت اخر روزنوشت قبلی را خلاصه بخوانید. ضمن این که من بخشی از کامنت یکی از دوستان را تکرار کرده بودم که ظاهرا فکر کرده‌اید آن را من نوشته‌ام. آن‌هایی که پاسخ کامنت‌های‌شان را می‌خواهند، به خط‌های قرمز همیشگی کامنت‌های روزنوشت قبلی مراجعه کنند. بعد هم این که یکی از بچه‌ها راست گفت که با انتخاب کروبی، لذت اتحاد این روزها را درک نمی‌کنم. خب راست می‌گوید. خیلی دل‌ام می‌خواهدش. تجربه‌اش را دارم. ان‌شاءا... دفعه بعد فکر من و شور جمعی در یک مسیر حرکت خواهد کرد. فعلا راست‌اش را بخواهید از مستند دیشب میرحسین کمی هول برم داشته است. خب، این هم مقاله من. بعدش دیگر می‌توانید آتش کنید. فعلا مهم حال و هوای گرم این روزهاست که چهار سالی می‌شود انتظارش را می‌کشیدم.


    این برای مهدی کروبی است


    1- تا به حال همیشه سعی کرده‌ام هیچ جور مطلب سیاسی ننویسم. ربطی به من نداشته و بلد هم نیستم. این بار و در انتخابات پیش رو اما، خوشحال‌ام نامزدی پیدا شده، که می‌شود جدا از بازی‌های سیاسی، درباره کارهایی که انجام داده نوشت. درباره اتفاق‌هایی که افتاده و نه این که مثلا، برای تایید و اثبات حرف‌ام مجبور باشم به باقی نامزدها بند کنم. که تخریب آن‌ها، تایید این یکی باشد. دلیل دیگرش هم فضای درجه یکی است که در انتخابات ریاست جمهوری امسال ایجاد شده. طیف‌های فکری مختلف در این انتخابات نماینده دارند و فضای باز و گرمی فراهم شده که آدم در امنیت کامل حرف‌اش را بزند. که موضع‌اش را اعلام کند. پس مطابق معمول، ضمن احترام به کلیه نامزدهای این دوره ریاست جمهوری...

    2- چهار سال پیش شیخ مهدی کروبی در انتخابات شرکت کرد و رای نیاورد. دلیل‌اش هر چه بود، این که طبق ادعای خودش خواب‌اش برد یا این که واقعا مردم ایران کمتر از باقی نامزدها به‌اش رای دادند، حداقل‌اش این که من طرفدارش نبودم. گزینه مورد علاقه من نبود. نکته اما این جاست که حالا یک تجربه چهار ساله از کار حرفه‌ای سیاستمداری دارم که بعد از خارج شدن از بازی قدرت، کنار نکشید. مسیری طی کرد که تا به حال کمتر سابقه‌اش را داشته‌ایم. یک حزب تاسیس کرد و روزنامه زد و کوشید لوگوی «اعتماد ملی» را جا بیندازد. حزبی که در این مدت در حد و اندازه‌های خودش موضع‌گیری کرد و نامزد و نماینده معرفی کرد تا چهار سال بگذرد و بار دیگر انتخابات فرا برسد و ما بتوانیم بر اساس این عملکرد و موضع‌گیری‌های چهار ساله، درباره نامزدی که معرفی کرده، یعنی مهدی کروبی تصمیم بگیریم. در این مدت نشنیدم که شیخ، درباره بیزاری‌اش از قدرت چیزی بگوید. یک سیاستمدار حرفه‌ای بود، پس از بازی خارج نشد و به ما هم اجازه داد تا در چارچوب این بازی درباره‌اش قضاوت کنیم و تصمیم بگیریم. پس در دنیای مدرن فرق می‌کند با نامزدهایی که یا بر خلاف میل‌شان مجبور می‌شوند، یا مشکلات ایجاب می‌کند، و خلاصه این که دیگر چاره‌ای ندارند جز این که وارد بازی قدرت شوند. نمی‌دانم در تاریخ بشر همیشه این طوری بوده یا اقتضای امروز ماست، اما به هر حال فکر می‌کنم امروزه کلمه «حرفه‌ای» برای هر مردی در هر جایگاهی، یک ویژگی جدی و برازنده است. چه صنعت‌گر، چه هنرمند و چه سیاست‌مدار. دوره این که هنرمندی یا سیاستمداری به آماتور بودن خودش افتخار کند، دیگر گذشته است. پس ترجیح می‌دهم کسی را که شعار تبلیغاتی‌اش این روزها بر در و دیوار شهر، شیخ مقتدر و آزاد اندیش است، و نه مثلا سر دادن شعرهای لطیفی که معمولا این جور مواقع نامزدهای ما برای جذب سلیقه مردم سر می‌دهند.

    3- در چنین فضایی است که وقتی مهدی کروبی در آغاز نطق مطبوعاتی‌اش اعلام می‌کند: «من قدرت را می‌شناسم پس...» همه برنامه‌ها و ادعاهایش معنای دیگری پیدا می‌کند. این جوری می‌دانیم وقتی از «آزادی» و «قانون» حرف می‌زند، منظورش چیست. و این که صرف شعار دادن درباره گستردن و بازآفریدن این مفاهیم در شرایطی که این جمله کلیدی «شناخت و درک و پذیرش حد و حدود قدرت» را نشناسیم و نگوییم، اغلب و معمولا باد هواست. در موقعیتی هستیم که عوض سر دادن شعارهای مختلف و دنبال این بیرق و آن پرچم راه افتادن، باید کشورمان را بسازیم. که یک ساختار سیاسی حرفه‌ای در چارچوب قانون اساسی بسازیم و ایجاد کنیم. رفتن و برگشتن و شعار آزادی و قانون بی‌پشتوانه سر دادن چیزی را حل نمی‌کند. تجربه‌اش را داریم. کجا بود که خواندم آزادی و قانون‌گرایی بی پشتوانه و ساختار و در حد حرف و شعار، عموما به چیزی ضد خودش تبدیل می‌شود.

    4- این است که در انتخابات ریاست جمهوری امسال، ترجیح می‌دهم به سیاستمدار حرفه‌ای پاسخ‌گو رای دهم. پاسخ‌گوست، چون از ابتدا بازی را در همین مقام با ما شروع کرده است. حرفه‌اش را اعلام کرده و رای‌اش را خواسته است. منتی در کار نیست و عمل ظاهرا نیکی که هر وقت پشیمان و خسته شد، سراغ زندگی خودش برود. چنین رئیس جمهوری در گرداب «کیش شخصیت» گرفتار نخواهد شد. مهدی کروبی در برابر دوربین‌های تلویزیونی می‌نشیند و در پاسخ بعضی سوال‌ها، ابایی ندارد که بگوید کارشناس‌هایش باید حاضر شوند و پاسخ دهند. کار او سیاست‌ورزی است و کارشناس فرهنگی واقتصادی‌اش باید حاضر باشند تا درباره حوزه و تخصص خودشان حرف بزنند. این طوری به خصوص فایده‌اش این است که با خودمان روراست‌تر می‌شویم. که فاصله میان آن چه می‌خواهیم و آن چه عرضه می‌کنیم کمتر می‌شود. مهدی کروبی می‌خواهد از این طریق کارآمدی نظام‌ای را که حرفه‌اش را در چارچوب آن ادامه می‌دهد ثابت کند، و این همان سیاستمداری است که به او اعتماد می‌کنم. حوزه‌های تاریک در این شرایط کمتر و کمتر می‌شوند.

    5- و طبعا چنین نامزدی نیاز ندارد که مبارزات انتخاباتی‌اش را بر پایه تخریب طرف مقابل و بر اساس «نه»‌های بی‌شمار بنا کند. چون حواس‌اش به ساختن است و تولید. به پاسخ‌های اخیرش (پاسخ اخیر حزب و گروه کروبی و نه شخص خودش) به سوال‌های خانه سینما نگاه می‌کنم که چطور می‌خواهد محصولات هنری را به دل بازار آزاد ببرد و در فضای رقابتی معنا کند. این طوری دیگر کمتر کسی می‌تواند با تیترهای موجود در صفحه اول فیلمنامه‌اش بودجه بگیرد. این فضایی است که (باز برگردیم به حرف اول‌مان) حرفه‌ای‌ها در آن دوام می‌آورند. پس توجه به سینما اصل می‌شود و اتفاقا این همان سیستمی است که توان تولید محصولاتی خلاف جریان اصلی را بیش از هر سیستم دیگری دارد. چنین ساختار حرفه‌ای و مبتنی بر خواست تماشاگری باید بر پا باشد که در دل آن، هنرمندهای خلاف جریان و ناآرام، بتوانند فیلم‌های خاص و مستقل‌شان را بسازند. چوب زیر بغلی در کار نیست. اما یک جاده صاف و شوق برانگیز داریم که هر کس پا داشته باشد، می‌تواند بدود و استعدادش را نشان دهد.

    6- پس هیچ تعجبی ندارد که در یکی از صفحات یکی از سایت‌های مرتبط با مهدی کروبی و غلامحسین کرباسچی می‌خوانیم: «بدین وسیله از کلیه هموطنان عزیز که در چند ساعت اخیر نتوانسته اند به پایگاه ستاد مجازی مهدی کروبی دسترسی پیدا کنند پوزش می طلبیم. نه خرابکاری رقیبان بوده و نه دشمنی فرضی کارشکنی کرده، بلکه کاستی از ما و ندانمکاری تیمِ پشتیبانی بوده. سعی می کنیم این مشکل دیگر تکرار نشود. از حوصله شما سپاسگزاریم.»

    7- با همه این‌ها اما حواس‌تان هست که داریم درباره سیاستمدار مورد علاقه‌مان حرف می‌زنیم. نه هنرمند و فیلمساز محبوب‌مان. هنرمند یک چیز است و سیاستمدار چیز دیگری. پس وقتی می‌بینم صداقت و شفافیت نگاه مجید مجیدی، بعد از پرنده‌‌های «آواز گنجشک‌ها» و بچه‌های فیلم مربوط به المپیک پکن، میرحسین موسوی را نشانه رفته، حساسیت هنرمندانه و راستی نگاه‌اش را درک می‌کنم. من اما گفتم به دنبال سیاستمداری هستم که ساختار قدرت‌اش را بشناسد و به این فهم افتخار کند، با درک قاعده بازی به کارش ادامه دهد، مسیرش برای رسیدن به قدرت (که هیچ هم پنهان‌اش نمی‌کند) تاسیس حزب و چاپ روزنامه باشد، بدش نیاید اگر بدانند و بفهمند که به دنبال قدرت است و بعد بکوشد این قدرت را گام به گام از دولت‌اش بگیرد و به مردم‌اش منتقل کند. که شهروند قوی، دولت قوی می‌سازد و برعکس؛ اگر درک‌مان از قدرت این گونه باشد.

    8- با احترام به باقی برنامه‌ها و نامزدها، به مهدی کروبی رای می‌دهم، و معاون‌ اول‌اش و حزب‌اش و گروه متخصصان و برنامه‌ریزهایش.
    شما هم بنويسيد (332)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 24556
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400719897



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات